دختر حوا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

دختر حوا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تانیا

امشب ،
نه کلامم وزنی
نه نگاهم نوری
نه لبانم عطشی
و نه این دل سر سودایی رفتن دارد.
در کلامم ،
هرچه بر صفحه ی این خاطره ها می آید ،
طعم تلخ و گس نفرت
بوی گندیدن مردار
و فرورفتن اندیشه به مرداب تباهی دارد.
در نگاهم ،
جای آن نور امید ،
کورسویی از عشق
شبنمی از اشک
و
بغض سنگین فروخورده ای از داغ جدایی مانده است.
بر لبانم ،
مهر سنگین سکوت
طرح غم
شهوتی از جنس عدم
و ...
آه ، امشب چه سرم سنگین
است...

چراغ قرمز

اصلن نمی‌شد که بگویم دوستت دارم 

 اما گفتم.  

گفتم:  

-دسته کلیدت یادت نرود.  

-پله ها لیزند.  

-باید مراقب باشی.  

-صبرکن تا چراغ قرمز  

سبزشود...  

«سیما یاری»

الماس

زمان عمق نمی دهد به هیچ رابطه ای.گولت می زند که حفظ کنی و یاد نگیری.حفظ کردنی که خودش بعدن فراموشت کند.کار زمان معمولی کردن است.روزها را نشمار.پای عدد ها را از رابطه ببر.

یک روز روی پنجه پاهایت بلند شو.شاید روز بعد،هفته ی بعد،یکسال بعد یا شاید در زندگی بعدی ات بتوانی در هوا معلق بمانی.

داستان ماهی ها

دختر دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟

آقای کی گفت:البته! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی می ساختند

همه جور خوراکی  توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزگ بر پا می کردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاند ند

که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقد یم یک کوسه کند

به ماهی های کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده ای که فقط از راه  اطاعت به دست می آید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه ای  روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده ای هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آ موخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز می شود"

برتولت برشت

 

بنویسیم موسوی  

 

 

بخوانند احمدی نژاد!!!  

 

ای کاش...ای کاش...ای کاش 

داوری...داوری...داوری در کار در کار در کار

کاشکی... کاشکی...کاشکی 

قضاوتی... قضاوتی...قضاوتی در کار در کار در کار 

 

  

فکر کنم دکتر کردان رای هارو ذهنی جمع و تفریق کرده  

اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟

...

ستاره ها را بشکاف 

بافت شب زیبا نیست...

یکی از سنبل های مقدس مسیحیت،چهره و شمایل پلیکان است.

توضیح آن نیز ساده است:در فقدان کامل غذا،پلیکان سینه اش را با منقارش باز می کندو از گوشت بدن خودش به جوجه هایش، غذا می دهد.

بسیاری ازاوقات قادر به درک نعماتی که به ما رسیده اند نیستیم.

داستانی در مورد پلیکانی وجود دارد که در طول یک زمستان سخت ،با قربانی کردن خود و با ارائه ی گوشت تن خودش به فرزندانش موفق به زنده نگاه داشتن آنها شد.و هنگامی که در پایان از فرط لاغری جان می دهد،یکی از جوجه هایش به آن دیگری می گوید:

چه خوب!من دیگر از این که مجبور بودم تا هر روز یک غذای تکراری بخورم،خسته شده بودم.

چشمهایت...

مرگ را بگو تا صدایم کند

تمام انگیزه ی من در زندگی ام مرگم بود.وکسی تا صدایش کند.

چشمهایم دیدت٬ کافی بود؛چشمهایم خواندت٬ کافی بود؛

حال

مرگ را بگو تا صدایم کند.

چشمهایت برای تولدم کافی ست.

-------------------------------------------

پریا

مبارزه

میلتون اریکسون٬نویسنده ی یک روش جدید از طرز معالجه ی امراض می باشد که در آمریکا طرفداران بسیار زیادی دارد.او در دوازده سالگی به مرض فلج اطفال مبتلا شد. ده ماه پس از ابتلا شبی سخنان یک دکتر را شنید که به والدینش می گفت:

-فرزند شما٬امشب را تا صبح سپری نخواهد کرد.

اریکسون٬پس از آن ٬صدای گریه ی مادرش را شنید.

با خود فکر کرد:(چه کسی می داند؟اگر من امشب را پشت سر بگذارم٬شاید مادرم هم زجر زیادی نکشد.)چ

و تصمیم گرفت آن شب را نخوابد.

فردا صبح فریادی بر آورد و مادرش را صدا زد:

-من هنوز زنده ام.

خوشحالی آنان در آن خانه آنقدر زیاد بود که از آن لحظه به بعد٬تصمیم گرفت تا همیشه برای مبارزه با رنج و زجر پدر متدرش یک روز بیشتر مبارزه و مقاومت کند.

او در سن ۷۵ سالگی در سال ۱۹۹۰ از دنیا رفت و سزی کتاب های مهمی از خودش درباره ی ظرفیت و قابلیت عظیمی که انسان برای فائق آمدن بر محدودیت های فردی اش دارد به جای گذاشت.

آسان بود

چقدر مشکل بودن٬آسان است.فقط کافی است تا از دیگران دور ماند و به این ترتیب هرگز به مخاطرات عشق٬ نا امیدیها و آرزوهای سرکوب شده رو به رو نخواهیم شد.

چقدر مشکل بودن٬آسان است.نیازی نداریم خودمان را نگران تماس های تلفنی با افرادی بکنیم که خواهان کمک ما و نیکو کاری ای که انجام آن ضروری می باشد٬کنیم.

چقدر مشکل بودن٬آسان است.کافی است تا وانمود کنیم در یک برج عاج بوده و هرگز یک قطره اشک نریخته ایم.کافی است در طول حیات و زندگیمان به ایفای نقشی بپردازیم.چقدر مشکل بودن٬آسان است!

امتحان فارسی عمومی

از هیچکدوم از استادام (حتی دروس اختصاصی)نمره نگرفتم به غیر از فارسی... البته اونم به روش خاص خودم!!!

پایین ورق سفید امتحان این شعر رو که از فرط بی کاری سرجلسه گفته بودمو نوشتم:

سرد است تمام چیزهایی که نمی فهمی

سرد است اندیشه های له شده ی مغز من

یادهای یاد رفته

سرد است...

پتوی کهنه ی کتاب را

روی شانه هایم می اندازم

و حرفها را دوباره می خوهنم

سرد است...

شب در اوج تشنگی اش چشمانم را می خورد

کلمات در حافظه ام قائم باشک بازی می کنند

نیمی از شعر را نمی یابم

سرد است...

قلم یخ زده                 کتاب یخ زده                 سپیده یخ زده           خورشید یخ زده

و من فردای منجمد را 

گوشه ی کارنامه ام می یابم

جایی که حک شده

                                              نمره یخ زده

                                 ================================

        

من دختر حوا

پیچیده شده در حریر بهترین لحظه ها و غرق شده در مرداب بدترین رنجها

اولین بار کتابم را برای حقوق مادرم(حوا)نوشتم که زیر بار تهمت تمامی برادران ناتنی ام (پسران قابیل)دفن شده بود.

آنان در دادگاه ذهن های حریص منجمدشان جرم مادرم را این گونه خوهندند:

  1. ضعیف:چون بعد از آدم خلق شد.
  2. بازیچه ی مردان:چون خداوند حوا رابرای رهایی ادم از تنهایی آفرید.
  3. نادان:چون اولین بار او گول ابلیس را خورد.
  4. شوم:چون باعث خوردن میوه ی ممنوعه شد.

و ما دختران حوا نیزبه وارث بودن متهم شدیم وحکم ما زنده به گور شدنمان طی هزاران قرن بود.

در تمامی این سالها از ما نه تصویر ماند نه خاطره ماند نه کتاب ماند و حتی نه صدا(تنها صدای مردهاست که می ماند)تنها یادگاری ما سکوت بود.چون طبق قانون تصویر قدغن یاد گرفتن قدغن خندیدن قدغن صدا قدغن.

تنها سیاه پوشیده ای ساکت پشت صد ها پرده؛به امضای هیئت داوران رسید(برادران ناتنی).

وحالا بعد از قیام هزاران ساله ی ما بعد از تلاش های بی وقفه ی حریص گونه مان خواهران نا تنی ام(دختران قابیل)برابری و آزادی و حیا را به تباهی فروختند.و ما شرمگینانه به نظاره ایم!!!

نمی دونم

آدمک اخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند!

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

 

خودمم می دونم که تکرارییه ولی الان حسش بود...

سلام

می دونم که خیلی دیر اوم

همیشه همه ی کارامو از بقیه دیرتر انجام میدم

ولی حالا اینجام.....

سلام...

سلام...

سلام...